۱۱
شهریور ۹۴
سلام شهید کاوه عزیز!
سالروز شهادتت مبارک!
این عکس دخترت مثل خودت دنیایی حرف می زند با آدم:
و این خاطراتت چقدر افتخار آمیز است و انرژی بخش:
رعایت نظم
زمانی که جلسه برگزار می شد، سر ساعت که می شد در را می بست. اگر کسی 10 دقیقه دیر می آمد راهش نمیداد. میگفت : "همان پشت در بایست!"
بعدِ جلسه هم با توپ و تشر، عصبانی می رفت سراغش و
می گفت: "وقی تو جلسه 10 دقیقه دیر میای، لابد توی عملیات هم میخوای به دشمن بگی که 10 دقیقه صبر کن برم آماده بشم، بعد بیام بجنگم! این که نمی شه! این نیروها زیر دست ما امانت هستند. میخوای اینجوری نگهشون داری؟!"
شیفته اش شدم
یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم..
سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند. چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی چیزی گفت، جوابش را بدهم.
کاملاً خلاف انتظارم عمل کرد؛ یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون.
این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود. دنبالش دویدم. در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن، چیزی بگو..
همانطور که می خندید گفت: مگه چی شده؟
گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده!
همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت: این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست.
چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت: بمیر، می مردم.
شهادتت درس فدایی شدن برای این انقلاب را به ما داد..
و تقدیم به هرکسی که برای شناختن بیشتر تو عطش دارد:
http://www.kaveh999.blogfa.com/
۹۴/۰۶/۱۱
شهید کاوه انگار آینده رو می دیدن.