سلام بر ابراهیم
ماجرا از این قراره که امروز عصر، یکی از بروبچه های نوجوون که با هم رفته بودیم راهیان نور، زنگ زد به گوشیم که:
- خانوم! یک خبر خوب!
من الان سرِ مزارِ شهید ابراهیم هادی هستم..
یک لحظه گیج شدم !
- چی؟! مزار شهید هادی؟!
و برای چند ثانیه مونده بودم که یعنی کجا؟ اصلا مزار شهید هادی کجای عالم هست؟!
تمااام وجودم داغ شد از نامش و یادش..
- آره خانوم! دنبال مزار اون شهیدی که میگن بوی عطر می ده می گشتیم که یکدفعه با مزار شهید هادی مواجه شدم..
و بغضش ترکید و شروع کرد گریه کردن..
حالا اما با یاد شهید پلارک -شهید عطری-
و با این ماجرایِ آشنایِ پیدا شدنِ ناگهانیِ مزارِ شهیدِ محبوبت، دست و پاهام یخ کرد..حالم منقلب شده بود:
- آخه تو بهشت زهرا چیکار می کنی؟
و دوست نوجوونم فقط صدای گریه هاش میومد..
و من مات و مبهوت مونده بودم..
این گریه هاش برام آشنا بود؛
توی همون راهیان نور، عقب اتوبوس می بارید و می بارید..
با چه حالی هم!
دلیل اشک هاش هم کتابی بود که توی دستش بود و می خوندش:
همین کتاب
ماجرای این کتاب توی راهیان نور، اونقدر برام عجیبه که هر کار کردم توی این چند ماه نتونستم ازش بنویسم...
تا امروز و این تماس دوستم..
از عصر تمااااام در گیری ذهنم اینه که:
خدایا!
چرا باز شهید ابراهیم هادی اومده توی زندگی من؟ اونم حالا که خیلی داغونم؟!
چرا دوست نوجوونم به من زنگ زد از همه جا؟
خدایا!
آیا اینا اتفاقیه؟
یعنی شهید هادی به یادمه؟
ادامه دارد..
فکر می کردم که ایشون مفقودالاثر هستند.چه خوب که مزار دارن.